يه روزي يكي پياده از شهر به ده مي رفت ظهر شد و گرسنه شد و زير درختي نشست و لقمه اي رو كه زنش براي تو راهي براش گذاشته بود رو بيرون اورد تا بخوره هنوز لقمه اولو دهنش نگذاشته بود كه سواري از دور پيدا شد مرد طبق عادت همه مردم بفرمايي زد و از قضا سوار ايستاد و گفت:رد احسان گناهه
از اسب پياده شد و.
داستانـَک | بزرگترین مرجع داستان های کوتاه و بلند منبع
درباره این سایت